طفلک پدرم با شکم گرسنه و با لب تشنه و دل پر درد از دنیا رفت ، با غم رسوایی زنش
پروین خانم علی را روی پای نشاند و سفره را پهن کرد و آرام گفت: راحت شد بنده خدا خدا رحمتش کند. حالا بیا لقمه ای غذا به این بچه ها بده تا من بروم به خسرو بگویم بیاید اینجا باید زودتر به عمویتان خبر می دادید. حالا گله می کند چرا زودتر سراغش نرفتید تا موقع مرگ برادرش بالای سرش باشد بیا بیتا جان با شکم گرسنه که نمی
شود عزاداری کرد. بچه ها را سیر کن
بیتا لبش را از خجالت گزید و گفت دوباره خجالتمان دادی پروین خانم؟ ما شام خوردیم.
پروین با بی حوصلگی گفت کی شام خوردید؟ وقتی پدرتان جان می داد؟ این حرفها چیه بیتا جان؟ من که در زندگی ام چراغ روشن ندارم دلم به شما خوش است. نکند
می خواهی این دلخوشی را از من بگیری؟ سپس آه عمیقی کشید و با محبت لقمه ای غذا در دهان کوچک علی چپاند و گفت یک لقمه نان و کوکو که این حرفها رو ندارد. بیا رضا جان ، آن طور پریشان به آن مرحوم زل نزن. از صبح تا حالا دویدی و حالا باید با احترام و عزت به با این جمله پروین خانم لقمه در گلوی بچه ها با بغض گره خورد. اشک چشمان مژگان روی نانهای سفره چکید و هق هق بیتا فضای خانه را شکافت.
خاک بسپاری اش راحت شد طفلک… چقدر زجر کشید.
پروین ناراحت و غمگین برخاست و گفت: تا شما شام بخوريد من بروم به همسایه ها و آقا خسرو خبر بدهم. راستی رضا ، به عمویت چی؟ خبر دادی؟
رضا سرش را تکان داد و گفت همین حالاست که از راه برسد.