پدر گفته بود نباید دستم به نا محرم برخورد کند، حتی نک انگشتانم فروشنده رمز کارت را پرسید، با سری پایین و صدایی آرام جوابش را دادم :
بیست و شش – چهل و هفت .
از مردان و پسران برایم غولی ساخته بودند که همیشه برحذر که نکند دقایقی در چنگ نگاهشان اسیر شوم…. همیشه بودم در حال فرار از آنهایی که پدر برایم ممنوعه دانسته بودشان
بودم…. پدری که خودش هم جنس آنها بود اما …
فروشنده کارت را به سمتم گرفت. با انگشتان لرزان گوشه کارت را گرفتم و از دستش خارج کردم. بدون گفتن حرف