توی راه تا رسیدن به بیمارستان هیچ کدوممون حرفی نزدیم وقتی به بیمارستان رسیدیم اونا هم همراه من اومدن به سر به آرمین زدن و بعدش هر کدومشون رفت اتاق خودش فقط من موندم و آرمین کنار تختش نشستم و براش از تموم خاطرات بچگیمون گفتم. بعدش براش از تصمیمم گفتم. بعد به ساعت که پیشش بودم ازش خداحافظی کردم دل کندن و جدا شدن ازش برام خیلی سخت بود.
فقط تا پروازم چند ساعت باقی مونده بود استرس تموم وجودم رو گرفته بود لباسام رو پوشیدم از همین لحظه قرار بود پسر باشم قرار بود بشم آرمین چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین بابا داشت جلوی پنجره قدم میزد. معلوم بود عصبیه بی قراره نگرانه رفتم نزدیک تر و صداش کردم.
بابا؟
با یه کم مکث برگشت سمتم
دیگه باید خداحافظی کنیم الانه که مهسا بیاد دنبالم همه چی درست میشه نگران نباشین ماکان هم اون جاست اون هوامو داره منم حواسم هست.
بابا – نمی دونم چطور میتونم بذارم دختر کوچولوی نازم برای به مدت نامعلوم ازم دور بشه و بره جایی که هیچ کسی رو نمیشناسه؟ توی یه خونه با سه تا پسر جوون زندگی کنه چطور راضی شدم که تنها بره؟
با گفتن این حرف منو محکم توی آغوش گرمش کشوند تا نتونم اشکایی که توی چشمش حلقه زده بود رو ببینم دوباره آروم کنار گوشم گفت:
بهم قول بده اون جا مراقب خودت باشی و هر وقت به هر دلیلی نتونستی ادامه بدی و برات مشکلی پیش اومد بهم بگی اون وقت خودم هر جور شده برت میگردونم قول میدی بابا؟
توی چشمای نگرانش نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم
قول میدم بابا جون
سرمو گذاشت رو سینش و سرم و موهامو چند بار بوسید.