و فکر کردم همین حالا هم شکسته ام ثمین سری از روی تاسف تکان داد و به سمت کیفش رفت. اعصابم از چیزی که بود خرد تر شد. یک لحظه ایستاد. کیفش را روی شانه انداخت و پرسید خب گیریم که از فواد راحت شدی؟ بعدش چی؟ چطوری میخوای از ایران بری؟ با کدوم پول ؟ لبخندی زدم میخواستم نرمش کنم و فورا گفتم به موقعش… فعلا باید از شر فواد خلاص شم….. راه درازه ولی ارزش رفتن داره ثمین پوزخندی زد: حالا کار به جایی رسیده که فواد برات شره؟ حرفی برای گفتن نداشتم. ثمین نمیفهمید . زنی که حال من را داشت فقط میفهمید چه میگویم و دردم چیست و توقعاتم همه مثل یک تف سربالا به سرو صورت خودم فرود آمده.
چه کسی میخواست من را بفهمد؟ هیچکس…. نه ثمین در کم میکرد نه هیچ احد دیگری ! هیچ کسی که انگشت نا محرم را لمس نکرده …. حس نکرده …. نمیتواند با چهار تا جمله ی قلنبه و سلنبه نصیحت مابانه، تلاش کند من به زندگی نجس و تهوع آورم ادامه بدهم هیچ کس ….. خدا هم از عرشش بلند شود بیاید بگوید : فواد خوب… خط میکشم روی ایمانم و داد میزنم : من کافرم فواد بد ! تا اخر روز مجبور شدم و به نقطه نظرات ثمین گوش بدهم و دم نزنم
با صدای خسته نباشید استاد از کلاس خارج شدیم ثمین ساکت بود وقتی جلوی در دانشگاه ایستادیم…..