مهان متنو خوند ، یه نگاه بهم کرد و گفت باشه ، هرجور راحتی
دراز کشیدم مهان دستشو دراز کرد و اباژور رو خاموش کرد نیم ساعتی گذشته بود، سه تاییشون خواب خواب بودند ، برخلاف من
داشتم فکر میکردم ، به چند ماه پیش
یه چند ماهی بود که هومن با یه دختری به اسم پونا دوست شده بود، دختره رو میشناختم خوشگل بود ، ولی جلف ، چند باری توی خیابون و توی کافی شاپ بیان منو دیده بود و هی بهم انتن می داد ، چند باری هم شمارشو از طریق گارسون و دوستش بهم رسونده بود ولی خوب ، من اهلش نبودم دختره که دید من راه نمیدم رفت با هومن دوست شد، از ماجرای ما گذشت و گذشت و رابطه پونا با هومن روز به روز بهتر و بهتر می شد تا اینکه یه روز گشت ارشاد هومن و پونا رو توی پارک گرفتن، وقتی فهمیدن نسبتی با هم ندارن خانواده هاشونو خبر کردن و توی محضر عقدشون کردن، این ماجرا برای هومن خوب شد، چون پونا رو از ته دل
دوست داشت، اما پونا ، با هومن راه می یومد ولی دوباره چشمش دنبال من بدبخت افتاده بود .
جالب این بود وقتی فهمید من لالم اصلا عقب نشینی نکرد. بقول سورن از اون عاشقای واقعی روزگار بود ، حالا از اون موقع تا حالا به هر روشی خودشو به من نزدیک میکنه، ولی به دور از چشم هومن… انگار هم منو می خواد هم هومن رو، این وسط هم من خسته شدم هم بچه ها ، دل هممون برای هومن کبابه ، چون هنوز نمی دونه شریک اینده ی زندگیش چه عجوبه ایه ، اگرم بفهمه خودش ضربه میخوره و هم برای اکیپ بد میشه ، هرچی باشه رفیق فابریکیم و جونمون به جون هم بسته است .
از فکر بیرون اومدم و یه نگاه به ساعت کردم، نزدیکای شیش بود و صدای اذان از مسجد محل بگوش می رسید. پاشدم رفتم سمت دستشویی ، با نیت وضو گرفتم ، نماز اول وقت کیف بخصوصی داشت شاید لا اقل نماز می تونست منو از این دنیای واهی بیرون بکشه ، دنیای که من ، هیچ تمایلی به ادامه دادنش ندارم
مهان داد کشید سورن اون سگ لندهور تو خفه کن ، مگه نمی بینه ما خوابیم
سورن لگدی به پهلوی مهان زد و گفت پاشو خودتو جمع کن ، پسره ی پررو شیش ساعته خوابی ، نمی خوای دل بکنی
عدنان خندید کم ثنا رو توی بیداری میبینه ، حالا توی خوابم دست از سر اون دختر طفلی برنمی داره
مهان چشماشو باز کرد و بهش توپید اخه تو رو سننه ، عشق خودمه ، اه!