دولا شدم و آران و بغل کردم و روم و برگردوندم برم ولی یه لحظه دلم طاقت نیاورد و برگشتم آریای سالهای دور که بیشتر از همه اهالی این خونه. با این دختر مهربون بود خودش و از اعماق وجودم بالا کشید و ابراز وجود کرد
یادم آورد که ساجده از لحظه به دنیا اومدنش تو این خونه بوده و بارها مهر و محبت خواهرانه اش و نصیبم کرده و الآنم داره جور مادر مریضش و می کشه که در کنار درسش اینجا کار میکنه
دستم و گذاشتم پشت گردنش و سرش و از روی روسریش بوسیدم و عقب کشیدم خیره تو چشمای دوباره خیس شده اش گفتم
ببخشید که سرت داد زدم عصبی بودم
تند با پشت دستش اشکاش و پاک کرد و گفت
اشکال نداره آقا مواظب خودتون و آران باشید
دولا شدم ساک آرانم از رو زمین برداشتم و زدم از خونه بیرون. در حالیکه خدا خدا می کردم آریای مهربون ولی افسرده وجودم فعلاً سر جاش بمونه و گم و گور نشه.. تا یه وقت یکی از ترکشهایی که امروز چپ و راست نصیب این و اون کردم به طفل
معصومم اصابت نکنه