
کمی در جایم جابه جا میشوم. -:چرا میخوای همچین کاری انجام
بدی؟ یعنی دلیلت چیه؟
لحنم نه متعجب بود، نه شماتت وار، و نه…. با لحن کاملا عادی
تمام کلمات را ادا میکردم. لرزش چانه اش به وضوح پیدا بود. –
:به همون دلیلی که خودت میخوای دختر کوچکه الیاسی رو عاشق
….خودت کنی و باهاش
رشته کلامش را گسسته و با لحن تا حدی عصبی می گویم. -:کی
!همچین حرفی زده؟
خودم با خبرم:-
انوقت از کجا؟:-
…میشناسمت، خیلی خوب میشناسمت:-
خنده کوتاه و عصبی کرده و جواب گو میشوم. -:دلسا مطمئنی
حالت مساعده؟
…لحن او هم تاحدی عصبی میشود. -: من خوبم
پلکهایم را برای چند ثانیه روی هم نهادم تا عصابم آرام گیرد. –
.:دلی جان این کار به درد تو نمیخوره
فکر میکنی نمیتونم!؟:
نچ کلافه ای گفته و آرام میگویم. -:نه … ببین شاید لازم به
کارهایی باشه که در شان و منزلت تو نیست. -:مثلا چ کاری؟
دلسا چرا خودت رو به نفهمی میزنی!؟ :-
بالجاجت شانه بالا می اندازد. -:هر کاری لازم باشه انجام میدم
.خب
دیگر طاقتم تاق میشود دستم در هوا سویش پرتاب کرده و جواب
میدهم. -:برام مهم نیست چرا همچین تصمیمی گرفتی و قصدت از
این کارهای بچگانه چیه… ولی فکر نکنم این کار در توانت
…باشم
… مطمئن لب میزند. -:میتونم
کلافه پوف میکشم. -:باشه …خودت رو حاضر کن ، از فردا
.شروع میشه
از علاقه بی اندازه دلسا نسبت به خودم به خوبی آگاه بوده و برای
همین حساسیتی از خود نشان ندادم. دلسا دختر باسیاست و صد
البته زیبا و جذابی بود، پس دیگر حرفی نمی ماند. خودم هم دورا
دور مواظب میبودم. از جایم برخواسته و به سوی در قدم گذاشتم.
قبل از خروج به سوی امید برگشته و میگویم. -:قضیه دلسا رو با
بچه ها در میون گذاشته و برنامه هارو بهتون اطلاع میدم… توهم
بهتره حاضر شی کارهامون رو فردا شروع .میکنیم



















